دیوان اشعار حسام الدین

وبلاگ رسمی و شخصی حسام الدین شفیعیان

دیوان اشعار حسام الدین

۱۴۴ بازديد

دل تکانی-مرحم-زمین

۱۴۸ بازديد


غزلی گوی که از آن بنشیند بر دل

خوش نشینی بکند آن غزلت بر فکر

غزلی گوی که نامی زجهان هم آید

هم جهانو هم تفکر زآنی آید

غزلی تا خود خود از آن شناسی آید

خودشناسی زبرش خود خود شکنی بر آید

غزل اینست که خط تفکر بشوی

خود دگر مثنوی غزلها بشوی

غزل یا مثنوی یا دوبیتی فرمی

آنچنان وزن بریز تا موزون شود شعرت را

شعربگو تا خود از آن شعر غزل آید برون

ماحصل شمع غزل شعر فروزان بشوی

خود به شعری بزنی موج به دریا فکنی

این غزل نقطه ندارد به ایست تا سر خط

هم غزلهای دگر شعر دگر بر هم بزنی

-----------------------------

الا دل دل کنان دل بدست آی

که دل دست آوردن بیرزد زشکستن مهربانی باز

به خود مرحم بشو تا مرحمی شی

بخود دانش بیفروز تا دانشگری باز

نیاموزد کسی که در خودش رفت

خود از خود بیرون بیا تا آید از هم

به مهرورزی بکوشا تا نسیم مهربانی هی کند باز

که آرد از آن شعر خوش انگیز بهاران

-----------------------------

نمیدانم جاذبه زمین افتادن ماست

یا که سیب افتاد در جاذبه باز

نمیدانم هبوط از سیب بود یا که گندم

بکارد گندمی تا بر برانیم تا همانجا

اگر جاذبه افتادن از آن

چه بهتر خوشه گندم برانیم تا به آنجا

ندارد آیا هبوط بدتر زآهن

زآهن بدتر از زمین یا جای دیگر

ولیکن بهتر آنی که به بالا

نه آید خود زپایین از به بالا

هر آنچه رشد داد بذر محبت

چه بذریست انسان درون گرد آهن

به آهن گر بیفتد جان آدم

به آهن آدمی ماند آدم

----------------------------

حسام الدین شفیعیان

شعر شماره-73

۱۴۹ بازديد

در جهانی که خداهستو خداوند رحیم و مهربانست

هر آنکه بی خدا باشد در غفلت سختی زآنست

آری شود انسان زمانی به این گفته که گفتم

آنچه زقبلو زبعد آن ایمان بدانستن آنچه یقینست

گر نقطه شروعی بشد از زمانی تا نقطه پایان یقینست

آری زجهان نگریستن دانی زمانی دستت را بگیرد

که همه دست تو را ول کنند

آری اگر غمست اگر کمست اگر مشکل زیادست

توکل بر خدا مشکل گشاهست

گاهی حکمت های زیاد بهر آنچه ندانیم زحکمت

هر درودو هر مصیبت هر رنجو هر مشکل زچاره آن توکل بخداهست

آری نه زمردن نه زخفتن نه زغمها چون مشکل گشای حل همه آن خداهست

لیکن بشریت آنانی که زخدا دور هر چند همه چیز باشد ندانند ذره ای مور

آدمی گر غرور زآن بگیرد زفخری یا زمالی یا زقدرت ورچوپه شود او زهمه آنها زغروری

لیکن غرور اول خط ابلیس هست تکبر و دیگر ابزار آن شیطانست

ولیکن ذره نمائیدن و خورد شکنی همه درونیات تازه اول خط رسیدن به معبود

اگر روزی شوی به دنیا تو مغرور خار گردد همه زرو طلا زبی مقداری آن نامقدور

لیکن نه به جمعیتی نه به تعداد آدمها نشوی در بر خود مغرور

شاید ده آدم بیرزد به صدها و صدها به میلیون

آنی که دارد درونش بتو باور لیک نه بهر شیرینی نه خاور

آنی ماند که بی آنی بماند

آنی نماند که به همه چیز بماند

پس در آن تفکر کن که بتو زخم نزند هی

در بار گناهی تو را  نکشاند هی

خوش قلبی خود را تبلور به آنی

که تو را داندو دانستن خود به از آن به

لیکن این ریختن هیچی ما خود تازه اول آنست

هیچ هیچ هیچ شاید خود کسی باشد نداند زکیستن

شاید زتفکر ز زمانه شاید زشکستن خود شاید نرسیدن بخود هنوز گفتن زآنست

آری آری حیف باشد گل ماند زخارها خار را که نیرزد به حفظ گلها

نه آنی زخم خورد ببرد زآن نه آنی که مصیبت کشد ببرد زآن

بلکه آنی که باشد با یقین با تو چه خوشتر از آنی که بسته دلش را به قدرت

قدرت همه هیچست هر چند شیرین

نیرزد به  هیچی در برابر لحظه رفتن زدنیا

توشه چیست توشه مهمست

بقیش همه  ماند زبنیاد بی بنیاد دنیا

آری اینست که بدانیم هر چه کنیم به خود کنیم

من به قربان آنی روم که در نداری با من و در روز خوشی هم با من

یعنی نه روز شیرینی بلکه از روز سختی با من

------------------

حسام الدین شفیعیان

شعر شماره-72

۱۵۲ بازديد

انسانی که بداند نداند

هر آنچه بداند نداند

آری شود این انسان زمانی گر خود بتکاند زنداند که بداند

هر چه بدانی کم از این قطره به دریا

آنقدر بداند که نداند که نداند

آنکس که بگفتا بدانم زدانستن علمی بشود که بداند

ما باقیه آن را چو نداند نداند

آری هر آنچه گنج علمست ندانستن آنست

گر فهمی از آن دانستن تازه اول ندانستن زدانستن ندانیم که ندانیم

دانی ندانیم که بدانستن آن چون برسانیم

تازه قطره دریا ندانیم زبدانیم

یعنی این گوهره دانشو علمو کسب علمست

هر کسی که گوید همه چیزی بداند

تازه اول خط زخداوند نداند

خداوند عظیم تر زآنست که بدانیم

هر چه بدانیم باز هم ندانیم

ما بنده ذره زآنیم که خالق هر چه گنجایش تو بیشتر آنی که بدانیم

در کل ندانستن ما این بدانید که انسان خود بسیار میتواند چه شاید رسد به آنچه شاید نداند

گر نکته زحرفی بیاموز بیاموز از سخنان همه آنها که پندآموز

رسیم به دفتر زنجیره علمی که زنجیره انسانی زآنیم بیاموز

-------------------

حسام الدین شفیعیان

شعر شماره-71

۱۴۹ بازديد

جهان وسعت فکر ماست

ندانستن اول و دانستن آن بعد افکار ماست

گنجایش فکر ما آنیست که در بر ماست

تفکر زآنچه در فکر ماست

گنجایش فکر یعنی حد توان برد مقیاسی از ذهن ماست

خودشناسی زآن اول یا آخر فصل شعر ماست

آری اگر تفکر نباشد نمودار ذهن ما بسته ی ذهن ماست

اما آنجا که برد تفکر بر آنی شود هر آنچه هست توکل ماست

اول از آنچه چرایی چگونه چشدن فکر عقل کل ماست

عقل کل دانای کل ما بندگان ذره دریای رودیم

تازه اول تغییرات نباتات یا جسمانی این نقطه اول توکل ماست

آری در جهانی که خدا هست انسان نقطه اول تحیر خود زآن

آری چگونگی هر چه حیرت ماست  تازه نقطه هست سر خط پرگار 

ما چیستی خود در ندانستن بریزیم آنکه داند دانای کل ماست

دیگر تحیر نیست بلکه آنی شویم زکمال خود ندانستن زدانستن ماست

دانستن ما ذره دریای بیکران دریای خداوند عظیم و رحیم همه ی ماست

آری انسانهای متفاوتین شایدم این هم نقطه سر خط اول ماست

ندانم را چگونه شرح دهم

جز هر آنچه داند خداوند همه ی ماست

حسام الدین شفیعیان